دو سه شب نزد خدا بودم و
در آخر گفت؛ که چرا غمگینی!!؟
شرم باد بر همه عالم
که تو سر سنگینی
درگذر، هست غم و شادی و شور
میروند رهگذران، تا به آبادی دور
به چه دلبسته ای کز عالم و آدم به بَری
مِی بخور تا که توانی گذری
هستی و هر چه در آنست
به دستت دادم
چشم دل باز کنی میبینی
ناگهان لب به سخن فریاد شد
زیر لب زمزمه ای آغاز شد
غم این دل همه از تنهایی ست
که سخن گفتن من رسوایی ست
من فقط حس عجیبی دارم
حس تنهایی یک موج سوار
دورِ او کوسه و در فکر فرار
حس یک خنجر آلوده به خون
رسمِ شکلِ آخر از مرز جنون
خواب از چشم زدودست گناه
گویی از چاله بیفتی در چاه
دگر او بود و سکوت و خستگی
نه خدا در سخنی پاسخ داد
نه بهاری به خزان پایان داد
چشم در حسرت دیدار تو خشک
چند کلامی، سخنی، مشت به مشت
به کجا باید و مجنون گردم
به چه رودی دگرم پیوندم!!!!؟
تاریخ سروده: ۲۶ام آذرماه سال ۱۴۰۳
شماره ثبت وبلاگ: ۲۶۹۱۴۰۳
کلیه ی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به حسین جهانبخش میباشد و هرگونه سرقت ادبی، کپی برداری و انتشار بدون ذکر منبع پیگرد قانونی را بدنبال خواهد داشت.
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۲۸