محال بود و محال (دلنوشته)
زل زده بودم توی آینه، به خودم، به سرگذشتم، به بیست و نه سال نفرت از همه چیز و همه کس، بیست و نه سال خستگی، قلمی که فارغ بود از هر وابستگی و بر تن گریان کاغذ میسرود اندیشه ام را
میدونی ارضای روح خسته در لب های او خلاصه می شد، ولی رفت و تنفری از جنس عشق به جا گذاشت
مرگ، خون، سکوت، شمعی که نور نمی فروخت، ریسمانی بر باد رفته، سرودی ناتمام، همه را با یاد تو بالا می آوردم
روزهای مزین به خیانت ثانیه های در هم شکسته، سال های انزوا
چه کسی پاسخگوست!!!؟
خدا!!!؟
خنده دارترین خالقی که مخلوق خویش را در پس پرده ی خیال پنهان کرده
آه از غصه ی عشق های نافرجامی که بر تن خسته ی کوه غرورم سنگینی میکند
چه غمگین به دیدنت امیدوار، چه اندازه بی قرارم، بی قرار ...
تاریخ دلنوشته: ۳۰ام فروردین ماه ۱۴۰۲
شماره ثبت وبلاگ: ۳۰۱۱۴۰۲
کلیه ی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به حسین جهانبخش میباشد و هرگونه سرقت ادبی، کپی برداری و انتشار بدون ذکر منبع پیگرد قانونی را بدنبال خواهد داشت.
- ۰۳/۱۲/۲۷