تو گندمگون سراغم آی
به قربانت کنم جان و جهانم را
طلوع صبح از چشمان تو پیداست
که دنیایم نگاهت را
سکوت چشم نازت را
همه احساس را معناست
کجایی تو چه دوری از طلوعم
سرودی، زمزمه در گوش و روحم
چه دانم یا ندانم
به لمست ارزویی دیر یا زود
چه ساده از کفم رفته زمانم
کجایی تو، تو معشوقم کجایی
روا نیست دوری ات جانم کجایی
و هر آنکس که دیده حال و روزم
بگفته بی تو این شاعر روانی ست
و اکنون در نگاهم صد سپاس است
و این احساس اکنون بی ریا است
دلم با نام تو مسرور و سرخوش
غم از چهره بیادت میستانم
و احساسم به عرش کبریایی
میرسانم، میرسانم، میرسانم
و گرمای تنم را
از آن خورشید چشمت
میستانم، میستانم، میستانم
تجلی میکنی در من فروزان
نباشد طاقم دیگر به هجران
تو روحی، جانی و ذکر و سجودی
به لمسی کن جهانم را دگرگون
کنون فردا و فرداهای فردا
تاریخ سروده: ۱ام مهرماه ۱۴۰۱
شماره ثبت وبلاگ: ۱۷۱۴۰۱
کلیه ی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به حسین جهانبخش میباشد و هرگونه سرقت ادبی، کپی برداری و انتشار بدون ذکر منبع پیگرد قانونی را بدنبال خواهد داشت.
- ۰ نظر
- ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۴۷